٭ برگ کوچولو حالا دیگه اصلاً تنها نیست. اینبار دلش نمی خواد دوباره تنها بشه. برگ دوستی پیدا کرده Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونه برا همیشه کنارش بمونه، Ù…ÛŒ تونه همیشه دوستش باشه...
برگ حالا دیگه اونقدر عاقل شده که جوری از تنهایی در بیاد که شاد باشه، نه اینکه بخواد دوباره به تنهایی برسه...
برگ حالا دیگه می دونه که خاک با همه ی وسعتش اونو برا همیشه مال خودش کرده. برگ به روی خاک ا�تاد و خوشحال بود... برگ و خاک. خاک برای همیشه می ماند. و برگ روزی با خاک یکی خواهد شد، و دیگر تنها نخواهد بود. و دیگر تنها نیست.
برگ...

نوشته شده در ساعت 2:08 PM توسط مائده

٭ برگ بازم تنها شده، برگ Ù�قط باد رو داره كه هميشه باهاشه...
باد برگ رو به هر طر� مي برد، برگ زرد بود اما هنوزم يه برگ بود و خاطرات سبزي و شادابي براش خيلي زنده...
برگ تنها بود و تنهايي رو دوست داشت، چون مي دونست خيلي وقتا تنها نبودن يعني مرگ...
بازم يه برگ تنها
نوشته شده در ساعت 1:06 AM توسط مائده

٭ برگ ديگه تنها نبود اما خوشحال هم نبود...
برگ مي خواد بازم تنها باشه،
برگ مي خواد ماله خودش باشه...

نوشته شده در ساعت 4:11 PM توسط مائده

٭ يه برگ هميشه هم تنها نيست، بعضي وقتا مثل حالا ميشه كه برگ يه همدم داره...
نوشته شده در ساعت 4:08 AM توسط مائده

٭ Ùˆ در اين تنهايي
برگ آموخت آنچه را كه پيش از اين نمي دانست
...
و برگ آموخت سبز بودن را
و دوستي را
و آموخت چگونه مي توان شاد بود
و چگونه مي توان از قطره قطره ي زندگي لذت برد
و برگ زندگي كرد
و بسيار آموخت
و سبزي و طراوت جواني را ديد
و زردي پيري را
و روزي صداي زندگي را بسيار بلندتر شنيد
و آن روز هنگامي بود كه از درخت به زمين ا�تاد
...
نوشته شده در ساعت 3:25 AM توسط مائده

٭ مي توني بÙ�همي غصه ÙŠ يه برگ تنها رو؟
نوشته شده در ساعت 3:02 PM توسط مائده